نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

بچه مستقل

قبلا گفتم که خیلی خیلی دوست داره همه کاراش رو خودش انجام بده و کم کم داره تمرین میکنه که دوری از من هم واسش سخت مباشه اما فکر نمیکردم به این سرعت نشون بده بهاره اومده بود خونمون نیم ساعتی بازی کرد و با مامانش رفت(بهاره 4 سالشه و فقط در حضور مامانش میاد خونمون) بعد رفتن اونها نیکی رفت خونه ندا بعد با سر و صدا اومد خونمون که مامان بسی(بستنی) بده بسی بده هانی بسی میخواد با اصرار نیکی بستنی دادم  و رفت بعد از حدود یه ساعت دیدم سر و صدا میاد بهاره و مامانش و نیکی دم در هستن مامان بهاره میگه دخترت تحویل شما؟!؟! میگم مگه پیش شما بود؟ میگه آره خیلی وقته اومده بود خونمون بازی میکردن میگم به نظرت میتونم به آینده این دختر امیدوار بود دیگه ...
16 ارديبهشت 1392

حمام

خیلی وقته که نیکی به خاطر سر خوردن تو حموم ازش فراریه و گاهی با ترفندهایی به حمام میرود وقتی یه جایی از بدنش مثل دست پا کله اش میخاره میگم بریم حموم تمیز شی دیگه خودمون جرات نداریم جایی رو بخارونیم چون اصرار میکنه" حموم نرفتی ؟ برو حموم خوب شی"؟!؟!؟
16 ارديبهشت 1392

وقتی کنارم نیستی

وقتی تو خونه ای کم کم واسه اهل خونه همه چی عادی میشه حتی شلوغ کاریا و شیطنتت میدونم یه روزی به نبودنت هم عادت میکنیم وقتی که بری مدرسه وقتی که بری دانشگاه شاید راه دور وقتی که بری سر کار شاید ماموریت راه دور و وقتی که ازدواج کنی ولی همیشه اولش سخته وقتی اولین بار با دایی رفتی بیرون وقتی واسه اولین بار تنها خونه عزیز خوابیدی و حالا که تنها گذاشتمت مهد و اومدم خونه میدونم داره بهت خوش میگذره ولی این یه حس مشترک مادرانه است که در نبودت دلتنگ میشم و دوست دارم کنارم باشی
15 ارديبهشت 1392

عروسی

نیکی جان نیکی جان چقدر آخه شیطونی میکنی و خستگی نداری دیروز رفتیم عروسی همش تو راهرو بودی و از ÷له بالا ÷ایین میرفتی و منو دنبال خودت میکشوندی شام خوردنی هم که دیگه نگو با برنج همه جا رو فرش کردی از لباس خاله گرفته تا میز و زیر میز و صندلی ها برگشتنی هم تو حیاط کلی آب بازی کردی و خودت رو خیس کردی و صورتت رو کردی تو حوض بالاخره گذشت اما به تو بیشتر از همه خوش گذشت عزیزم همه روزهات رو اینگونه خندان میخواهم
12 ارديبهشت 1392

حس مادرانه من به مهد رفتن نیکی

احساس خوبی دارم که نیکی رو گذاشتم مهد وقتی از مانیتور میبینم که داره بازی میکنه و دنبال بچه هاست وقتی صدای خاله گفتنش از همه بچه ها بلندتره وقتی میبینم مربیش نازش میکنه و با محبت به حرفاش گوش میده وقتی موقع خداحافظی واسه مربیش دست تکون میده و بوس میفرسته حس میکنم چقدر بچه ام بزرگ شده بچه ام داره محبت به دیگران و همکاری باهاشون رو یاد میگیره دلم قنج میره واسه وقتی که بیاد خونه و از مهد و دوستاش برام تعریف کنه خدایا شکرت که همچین حسی رو گذاشتی و میتونم عاشق بچه ام باشم و از بودن باهاش لذت ببرم
10 ارديبهشت 1392

چهارمین روز مهدکورک

امروز ساعت 8ونیم بیدار شد ولی خوب تا راه بیفتیم یه کم طول کشید آخه ندا اومده بود کار داشت خودش با رضایت اومد کفش نویی که دیشب گرفته بودم پوشید تا رسیدیم مهد بدو بدو جلوتر از من میرفت پله ها رو که بالا میرفت به من میگفت دستت رو به دیوار بگیر نخوری زمین خودش با رغبت کفشاش رو درآورد و رفت پیش مربی ش منم رفتم تو دفتر و مشغول دیدن کارای نیکی شدم (از مانیتور مدار بسته) خوب بازی میکرد نقاشی کشیدن شعر خیار خوندن که همش صدای مربی میومد که تلاش میکرد بچه ها رو به وجد بیاره و بگن خیار خیار خیارچه            خونش کجاست تو باغچه دیگه بقیه اش رو بلد نیستم بعد نوار بچه گونه گذاشتن و میپرید...
10 ارديبهشت 1392

سرماخوردگی

عسل سرما خورده و نیکی پشت تلفن داره باهاش حرف میزنه عسل میگه سرماخوردم نیکی: پتو بکش بخواب خوب شی _____________ مامان عسل از پشت تلفن میگه عسل رفت بخوابه نیک با اصرار : بینم بینم (ببینم؟) مامان عسل :چی رو ببینی ؟ نیکی: بینم عسل خوابه مامان عسل: دیده نمیشه که خوابیده نیکیتلفن رو نگاه میکنه میگه خوابه دیدم خداش(خداحافظ) ...
9 ارديبهشت 1392

دکتر

دارم میرم دکتر به نیکی میگم پیش بابا بمون من زود برم پیش دکتر و بیام نیکی دندونش رو نشون میده میگه ببین شکست من میرم دکتر خوب کنه بیام باشه؟ خداش(یعنی خداحافظ) زودتر کفش پوشیده منتظره من برم که باهام بیاد
9 ارديبهشت 1392

خصوصیات مهد نیکی

خوب از مهد بگم راستش کسیکه مهد خوب دیده باشه این مهد ها رو نمیپسنده نه از تمیزیش راضی بودم نه از نظمش نه از آموزشش نه از فضاش خلاصه اصلا به دلم نشست که نیکی اونجا بمونه پس چرا ثبت نامش کردم؟؟؟ از دلایلی که نیکی رو گذاشتم اونجا این بود که اولا گذاشتن چند روزی پیشش باشم که مهدهای دیگه قبول نمیکردن دومیش این بود که خاله فاطمه مریسشون همسایمونه و هم میشناسمش هم خیلی خیلی مهربونه و میدونم هواسش به نیکی هست سوم اینکه دوربین مدار بسته داره تو تمام کلاسا و تو راهرو پس موقعی که تو دفتر نشستم دلم تو تاب و توب نیست میتونم بچه ام رو از اونجا رصد کنم که ببینم بهونه میاره یا نه بهش میرسن یا نه خوب غذا خورد یا نه چهارم اینکه تعدادشون با نیکی ...
9 ارديبهشت 1392

مهد کودک

بعد از اینهمه دست دست کردن دل به دریا زدیم شنبه در یک اقدام از خونه عزیز یکراست رفتیم مهد کودک شاید نیکی نمیدونست اونجا چجور جاییه اما همش میگفت میریم مهدکودک منم همش گفتم میریم مهد با بچه ها بازی کنی دوست پیدا کنی رسیدیم و طی صحبت با مدیر قرار شد چند روزی من ساعتی ثبت نامش کنم و خودم حضور داشته باشم روز اول بود و نیکی در طی نیم ساعت اول پیش من بود گاهی میرفت طرف بچه ها و زودی برمیگشت بعد اون یه کمی یخش وا رفت و واسه خودش میچرخید و تو کلاسای مختلف میرفت البته تو کلاس 6 سال بیشتر از لای در نگاه میکرد وقت ناهار شد و نیکی گشنه اش بود گفتم برو به خانم معلم بگو به منم غذا بدید رفت و بعدش رفت سر سفره . دیگه من تو کلاس نرفتم فقط یه بار وق...
9 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد